آهو قدمي به عقب برداشت ولي فرزين رو به روش با فاصله چند ميلي متري ايستاد و عصبي نگاش كرد . آهو مطمئن بود به هيچ پسري تا اين حد نزديك نبوده . هيجان ناخواسته اي همراه با اضطراب باعث مي شد قلبش تند تند بزنه .
فرزين با اخم صورتش رو جلو برد آهو فكر كرد قصدي داره براي همين خواست عقب عقب بره كه فرزين مچ دست راستش را محكم گرفت . آهو از درد زير لب آخ گفت و از طرفي هم شرمش مي شد فرزين رو نگاه كنه . بدنش از تماس دست او گر گرفته بود.با صداي فرياد فرزين چشماش گرد شد ـ با تو ام ...كي اين چرت و پرت ها رو تو مخت فرو كرده ؟ اون قدر بلند و جدي گفت كه زبون آهو ناخودآگاه چرخيد .ـ فـ ...فريده . فرزين لبشو جويد ، دست اونو ول كرد بعد عصبي گفت : ـ فريده غلط كرده ...آهو خيلي دوست داشت بپرسه "يعني دروغ گفته ؟" ولي جراتش فروكش كرده بود . صداي سوت بلبلي اي باعث شد هر دو سرشون رو بالا بگيرند . يه بنا لبه ي ساختمون نيمه كاره نشسته و انگار فيلم سينمايي تماشا مي كرد و يه خط در ميون هم براي خودش سوت مي زد . فرزين روشو گرفت و به آهو گفت : ـ من دارم ميرم ، به اندازه ي كافي اعصابم رو خرد كردي ، حالا مي خواي به قرارمون برسيم كه بريم وگرنه هر كي بره دنبال كارش . نگاهي به چهره ي فرزين انداخت . ديگه عصبي نبود . جراتش برگشت .ـ يعني حرفاي فريده دروغه ؟ فرزين نگاه معني داري به او انداخت و بعد چند ثانيه سكوت گفت : ـ ببين فريده مغزش خيلي كوچيكه ، ولي زبونش اون قدر درازه كه مي تونه با حرفاش مغزت رو شستشو بده ...با طعنه گفت : ـ مخصوصاً انگار مغز تو آمادگي شستشو رو داشته . آهو گنگ نگاهش كرد . هنوز مطمئن نبود بايد چه تصميمي بگيره . دوست داشت باز سوالش رو تكرار كنه و باز فرزين بگه كه دروغه ...نه يه بار نه دوبار ، بارها و بارها ، تا اون به باور برسه . به خودش كه اومد فرزين پشت رل نشسته و ماشينش رو روشن مي كرد . بعد هم خم شد در سرنشين رو بست و دور زد . آهو حس غم مي كرد . يعني تموم شد ؟ فرزين هم كه ديگه تعارف نكرد ، يعني منتظر نظر نهايي اون نشد ...در حالي كه در افكارش غرق مي شد برخلاف تصورش فرزين بعد دور زدن كنار پاش نگه داشت و گفت : ـ چي شد تصميمت رو گرفتي ؟ آهو هنوز مردد بود . نگاه كلافه از انتظار فرزين رو كه ديد ناخودآگاه لب باز كرد :ـ زياد ...زياد نمي تونم بمونم ، بايد برگردم خونه ...فرزين آروم پلك هاشو باز و بسته كرد بعد لبخندي زد و با سر به صندلي اشاره كرد . خم شد و در رو براش باز كرد . اهو ماشين رو دور زد و رفت سوار شد . فرزين نفسش رو با صدا بيرون داد نگاهي به او كه كمربند مي بست انداخت . به دستاي كوچيكش دقت كرد كه حين بستن كمربند كمي مي لرزيد . آن قدر انگشتانش كوچك بود كه دوست داشت لمسشون كنه ، چرا موقعي كه مچ دستش رو گرفت متوجه اين همه ظرافت نشده بود ؟ آهو با تعجب نگاهش كرد و زود با شرم نگاهش رو گرفت و گفت : ـ نميريم ؟ فرزين با لبخند گفت : چرا ، اگه تا چند دقيقه پيش اين همه بحث راه نيانداخته بودي الان يه جايي بوديم و داشتيم چيزي مي خورديم . آهو با خودش گفت "اي بابا چه قدر سركوفت مي زنه . "فرزين راه افتاد و آهو پرسيد : ـ كجا مي ريم ؟ ـ بريم رستوران خوبه ؟ نيم نگاهي به او كه نيمرخش فقط طرفش بود انداخت و با لحن شوخي گفت :ـ من كه همه چربي هام آب شد ، طي بحث شيريني كه داشتيم . آهو رُخش رو گردوند ، با خجالت زير چشمي نگاهش كرد و گفت : ـ من بايد زود برگردم خونه . فرزين سري تكون داد و گفت : زود برمي گردونمت . ـ منظورم اينه بايد ناهار خونه باشم ، خانواده م نگران مي شن . ـ خب مگه تلفن نداري ؟ زنگ بزن بگو . آهو با چشم هاي گرد شده نگاش كرد و گفت : زنگ بزنم چي بگم ؟ فرزين خنديد و گفت : منظورم نبود بگي با دوست پسرتي ، بگو با دوستت ناهار اومدي بيرون . آهو كمي كلمه "دوست پسر" رو در ذهنش مزه مزه كرد . بعد مكثي گفت :ـ آخه بدون برنامه ريزي و يه دفعه اي ؟ شك مي كنند . فرزين اخمي ساختگي تحويلش داد و گفت : يعني چيزي نخوريم ؟ پس چي كنيم ؟ بريم دور دور ؟ آهو سرش رو پايين انداخت و در حالي كه انگشتاشو بين هم مي تابوند آروم گفت :ـ نمي دونم . مي ترسيد تو مراكز عمومي كسي اونها رو ببينه . از طرفي هم حس مي كرد ظاهرش مناسب بيرون رفتن نيست . با مانتوي مدرسه و ...هرچند كه رنگ فرم لباس مدرسه شون خوشرنگ و مناسب بود و قوانين مدرسه شون اجازه مي داد شلوار لي بپوشند . مردد بود كه چه تصميمي بگيره ، نمي دونست به خانواده ش چي بگه .نيم نگاهي به فرزين انداخت . تو آرامش و سكوت داشت رانندگي مي كرد .
نگاهش رو سمت پنجره چرخوند . يواشكي از آينه بغل داشت موها و صورتش رو چك كرد كه ديد آينه به صورت اتومات داره جهتش جا به جا ميشه و سمت او تنظيم ميشه . با تعجب برگشت و به فرزين كه لبخند مي زد نگاه كرد . سرخ شد از اينكه مچ او را گرفته بود . سرش رو پايين انداخت .
فرزين نگاهي به او انداخت و با شوخي گفت :
ـ چه قدر سرخ و سفيد مي شي ، آينه ت رو نگاه كن ، آينه جزو لوازم جدا نشدني از خانم هاست .
آهو نيم نگاهي عجولانه به آينه انداخت و بعد صاف در جايش نشست .
فرزين از گوشه چشم به او نگاه كرد و گفت :
ـ تا به حال دوست دختر خجالتي نداشتم ، يا اين قدر بخواد براي رفت و آمدش پيش خانواده ش معذب باشه و ...
باقي حرفاش رو بلعيد . با نگاه آهو تازه يادش اومد كه نبايد جلوي اون از دوست دختر هاش حرف بزنه . با حس ضايع شدن با انگشتاش رو فرمون ضرب گرفته بود . آهو وقتي صداي زنگ گوشي شو شنيد نگاهشو گرفت و كيفش رو باز كرد . برداشت . گلابتون بود . جواب داد :
ـ سلام آهو .
ـ سلام خوبي ؟
ـ آره كجايي ؟
آهو نيم نگاهي به فرزين انداخت . حس كرد عليرغم نگاهش كه به رو به رو دوخته حواسش به مكالمه او هست .
ـ خونه اي آهو ؟
ـ نه خونه رفتم .
ـ يعني هنوز خونه نرفتي ؟
آهو جلوي فرزين معذب بود و نمي خواست حرفي بزنه گفت :
ـ اومدم با يكي از بچه ها بيرون .
گلابتون با تعجب گفت :
ـ بيرون ؟
ـ آره . چه طور ؟ كارم داري ؟
ـ ميخواستم رفتي خونه به مامان اينا بگي من براي ناهار مي مونم .
ـ يعني بگم با سوده ميري ناهار ؟
ـ آره همين رو بگو .
ـ باشه .
ـ فعلاً كاري نداري ؟
ـ نه خداحافظ .
ـ خداحافظ .
گوشي رو قطع كرد و نگاهي به فرزين انداخت . هنوز به رو به رو نگاه مي كرد . به فكر رفت . يعني گلابتون با آيدين مي رفت ناهار ؟ پس اگر اون هم مي رفت مشكلي نبود ؟!!!
گوشي شو دوباره در آورد و براي گلابتون پيام داد :
"بگم با هم هستيم ؟"
فرزين نگاهي به او انداخت . آهو هم نگاهش كرد . فرزين گفت :
ـ چي كار كنم ؟ فقط دور بزنيم ؟
آهو نگاشو به گوشي گرفت و گفت :
ـ الان بهت مي گم .
پيامي از گلابتون اومد :
"يعني چي ؟ براي چي ؟ "
"به مامان اينا زنگ ميزنم مي گم منم بعد مدرسه اومدم پيشت كه سوده رو ببينم ."
اين بار جواب زودتر اومد . خوند .
"من كه سر در نميارم چي مي گي ؟ سوده كجا بود ؟ تو مگه داري نمي ري خونه ؟ با كي هستي ؟ "
"بعداً برات تعريف مي كنم . فعلاً ."
گوشي رو تو كيفش برگردوند . فرزين نگاهي بهش انداخت و گفت :
ـ تموم شد ؟
ـ چي ؟
ـ اس بازي .
سري تكون داد .
ـ خب ؟؟؟
آهو با گيجي گفت : خب چي ؟
فرزين خنديد و گفت : خب چي كار كنيم ؟
ـ امممممم ...خب مي تونم بيام ولي بايد يه زنگ به خونه بزنم .
ـ باشه مشكلي نيست ، بزن .
ـ يه جا نگه دار زنگ بزنم .
ـ مگه گوشي نداري ؟
ـ چرا .
ـ شارژت تموم شده با گوشي من بزن .
ـ نه ...
ـ پس چي مگه اينجا آنتن نمي ده ؟
آهو در دل گفت "اي بابا چه قدر سوال مي پرسه ."
ـ مي خوام با خانواده م صحبت كنم ممكنه صدايي چيزي برسه و شك كنند .
فرزين چشاشو ريز كرد و به او چشم دوخت . آهو هم در حالي كه دليل اون طرز نگاه كردنش رو نمي فهميد بهش نگاه كرد . فرزين گوشه اي نگه داشت و گفت :
ـ برو پايين راحت صحبت كن .
آهو در رو باز كرد مونده بود كيفش رو تو ماشين بذاره يا نه . به نظرش بايد كيفش رو ميگذاشت و پياده مي شد . يه لحظه فكر كرد اگر فرزين بره چي ؟
به افكار خودش خنديد . فرزين چرا بايد مي رفت ؟ بعد جدال مسخره اي كه در درونش راه افتاده بود كيفش رو روي صندلي گذاشت و پياده شد . سمت پياده رو رفت و شروع كرد به شماره گيري . گوشي به دست ايستاده بود و در حالي كه به صداي بوقي كه تو گوشش مي پيچيد گوش مي كرد نگاهي به فرزين انداخت كه روي صندلي كمي چرخيده و به او نگاه مي كرد .
به آرامي نفسش رو بيرون داد . اولين بار بود مي خواست براي خانواده اش تا اين حد دروغ ببافه ، حس مي كرد نفسش در حال بند اومدنه ، اگر سوتي مي داد و لو مي رفت ، شايد باعث مي شد گلابتون هم لو بره .
با برداشته شدن گوشي دستپاچه شد . مخصوصاً وقتي نگاهش به فرزين افتاد .
ـ الو ؟ ....بفرماييد .
صداي مادرش بود ، نفس راحتي كشيد . حداقل بهتر از اين بود كه پدرش گوشي رو برداره ، حس مي كرد قانع كردن مادرش راحتره .
ـ سلام مامان منم .
ـ سلام . آهو تويي ؟ چرا خونه نرسيدي ؟ داشتم الان باهات تماس مي گرفتم .
كمي من من مي كرد :
ـ مامان ...چيز....يعني منم دارم ميرم پيش سوده ...برم با گلابتون ...
ـ چي شده شما امروز فيلتون ياد سوده كرده ؟
آهو قلبش از ترس لو رفتن تند تند مي زد . اگر مادرش با سوده تماس مي گرفت چي ؟ يك لحظه پشيمون شد ولي چاره اي نبود .
ـ آهو ؟!!
ـ بله ؟
ـ چته دختر ؟ چرا جواب نمي دي ؟
ـ هيچي ...همين طوري دارم ميرم ، چون گلاب رفت .
ـ باشه بريد ولي زود برگرديد ها .
ـ چشم .
ـ آهو ؟
لحن مادرش طور خاص و زلالي بود طوري كه از دروغ گفتنش احساس شرم كرد.
با خجالت از رفتار خودش گفت : بله ؟
ـ مواظب خودتون باشيد .
قلب آهو لحظه اي فرو ريخت و بعد نبض كند گرفت .
ـ خداحافظ مادر جون من برم به غذا برسم كه سوخت .
زير لب خداحافظ گفت و قطع كرد . به ماشين نگاه كرد كه فرزين توش نشسته و نگاش مي كرد . بعد صحبت با مادرش حس مي كرد نبايد الان تو اون موقعيت باشه ، در كنار فرزين و حاضر به دروغ گفتن به مادرش . حس خوبي نداشت . كاش همون جا تو فرعي ترديد هاش طوري ديگه جواب مي داد . كاش ردش مي كرد و مي رفت .
با صداي بوق كه فرزين براش زد به خودش اومد . نگاه كرد فرزين با دست اشاره مي كرد و مي گفت "بيا ديگه"
آب دهنش رو به سختي فرو داد و سمت ماشين رفت . كاش از اول باهاش نرفته بود . تو اون لحظه حس خوبي نداشت . با اين حال قدم هاي پرترديدش تا كنار ماشين رفت و بعد سوار شد .
گلابتون دست به كمر ايستاد آهو گلي ميچيد بعد برگشت و ترسيد .
ـ واه تو اينجا چي كار مي كني ؟
گلابتون اخم كرد و گفت :
ـ مگه تو نيومدي تو خونه به مامانم پيغوم ندادي من بيدار شدم بگه بيام تو باغ ؟
آهو لبخندي زد و گفت :
ـ چرا ، منظورم اينه چرا بي صدا پشت سرم وايستادي كه قبض روح بشم ؟
گلابتون دست از كمرش برداشت و گفت : گوشيت كجاست ؟
آهو دستش رو بالا گرفت و گفت :
ـ اينجاست .
نگاهي به گوشي در دست آهو انداخت و گفت :
ـ پس چرا مي گه مشترك مورد نظر آشغال مي باشد ؟
آهو خنديد و گفت :
ـ اتفاقاً منم اكثراً بهت زنگ مي زنم همين رو مي گه .
گلابتون از حاضر جوابي او حرصش گرفت و با تمام نيرو با كف دست ضربه ي محكمي به بازوي آهو زد كه صدا داد ولي آهو خنديد و گفت:
ـ دردم نيومد .
ـ پوست كلفتي ديگه .
آهو با گلي كه تو دستش بود رو بيني او كوبيد كه گلابتون گفت :
ـ نكن ببينم .
آهو لبه ي باغچه نشست و گفت : بشين .
گلابتون دامن كوتاه پرچينش رو جمع كرد و آروم نشست و گفت :
ـ بگو ببينم امروز كجا بودي ؟
آهو لبخند زنون با شيطنت گفت : تو نمي خواي از قرارت بگي ؟
ـ من به موقع مي گم ، تو تكليفت رو روشن كن ببينم كجا رفته بودي مشكوك ؟
آهو انگشتاشو به هم تابوند و گفت :
ـ من ...من ...
و ساكت شد . گلابتون نيم رخ اونو زير ذره بين نگاهش گرفته بود.
ـ تو چي ؟
ـ من با ...با ....
ـ داري حرف زدن تمرين مي كني ؟ بابا آب داد ، بگو ديگه ...
آهو با حرص نفسش رو بيرون فوت كرد برگشت به چهره منتظر گلابتون نگاه كرد . بالاخره بايد مي گفت . نفس عميقي كشيد با دستاشو پهلوهاشو بغل كرد و گفت :
ـ راستش من بايكي دوست شدم .
گلابتون يك ابرويش را بالا داد و گفت:
ـ پسر ؟!!!!
آهو خنده ش گرفت . با لبخند سرتكون داد . يك دفعه گلابتون زد تو سرش . آهو برگشت با تعجب نگاش كرد و گفت :
ـ چرا وحشي بازي در مياري ؟
ـ رفتي با پسره قرار مدار گذاشتي تازه به من ميگي ؟
ـ مي خواستم اون روز تو مدرسه بهت بگم ولي تو سرت شلوغ بود .
ـ بيخود بهونه نيار ، چرا مدرسه ؟ زود تر مي گفتي خب ، حالا كيه ؟
ـ ميشناسيش ...
گلابتون با تعجب گفت : ميشناسم ؟ كي ؟
تا گلابتون اومد حدس بزنه آهو گفت :
ـ فرزين .
گلابتون تقريباً خشكش زد . در ذهنش دنبال كسي از فاميل و آشنا ها بود . با اخم گفت :
ـ فرزين ؟؟!!!
ـ اوهوم ...
گلابتون بلند شد و به تندي گفت :
ـ اون به دردت نمي خوره .
ـ چرا ؟
ـ مگه رفتارش رو تو جشن نديدي ؟ تو چرا به چنين پسري بها دادي ؟ اون ...
آهو بلند شد رو به روش ايستاد و بين حرفش گفت:
ـ اون چي ؟ من نمي گم پاكه ، اصلاً هم نمي شناسمش ولي تو چي گلاب ؟ تو چرا به آيدين بها دادي ؟
گلابتون دندون هاي رديفش رو روي هم سابيد و گفت :
ـ گلاب و مرض .
و با يه چرخش خواست بره كه آهو مچش رو گرفت و گفت : بمون داريم حرف ميزنيم .
گلابتون ناچاراً برگشت :
ـ حوصله تو ندارم .
ـ چرا ؟
ـ اصلاً تو چرا خودت رو با من مقايسه مي كني ؟
آهو كمي رنگش پريد ، مچ اونو ول كرد و گفت :
ـ من ...من خودم رو با تو ...مقايسه نمي كنم .
زير چشمي نگاهي به او انداخت و ادامه داد:
ـ منم دارم درباره ي روابط تو حرف مي زنم و نظر مي دم ، مثل خودت .
گلابتون نفس عميقي كشيد دوباره لبه ي باغچه نشست و گفت :
ـ بشين حرف بزنيم .
آهو لبخند زد و نشست . دقايقي هر دو به هم نگاه كرده و هر كدوم در افكار خودشون بودند . تا اينكه گلابتون لب هاي خوش فرمش رو آروم با زبون تر كرد و گفت :
ـ حس مي كنم دارم اشتباه مي كنم .
آهو آهي كشيد و گفت : درباره ي آيدين ؟
گلابتون مشتي از سبزه هاي كنار پاشو كه از باغچه آويزون شده بودند كند و گفت :
ـ اوهوم ، سردرگمم ، درباره ي اون دختره تو جشن ، وقتي رفتم ديدنش از اول تا آخر درباره ي اون بحث كردم ...
آهو كمي به جلو متمايل شد ، آرنجش رو به زانوش تكيه داد و گفت :
ـ خب ؟
گلابتون به مورچه اي كه از جلوي پاشون رد مي شد خيره موند و گفت :
ـ اون قدر اصرار كرد كه باور كردم . نمي دونم شايد هنوز باور نكردم ولي دوست دارم باور كنم . اون خيلي جذابه ولي ...
آهو آهي كشيد دستش رو روي بازوي او گذاشت و گفت :
ـ حالا مي خواي چي كار كني ؟
گلابتون نگاه مغمومي به او انداخت و گفت :
ـ نمي دونم . شايد بد نباشه مدتي باهاش دوست باشم تا بشناسمش .
آهو دلش گرفت . هيچ وقت گلابتون رو اين طوري نديده بود . در دل از خودش پرسيد:
"من چي كار كنم "
دقايقي با هم درد و دل كردن بعد گلابتون اصرار كرد كه از قرارش تعريف كنه . آهو هم از دنبالش اومدن تا رستوران شيكي كه رفته بودند رو تعريف كرد ولي با سانسور بحثشون كه بر سر خود گلابتون بود .
موقع امتحانات بود و گلابتون بعد قراري كه با آيدين داشت ديگه سعي نكرد اونو ببينه با اين حال تلفني حرف مي زدند و آيدين اصرار مي كرد كه مي خواد ببينش . گلابتون هم مي گفت موقع امتحانات تمركزش به هم ميريزه و قرارهايي كه آيدين مي گذاشت رو كنسل مي كرد . با اين حال آهو يه خط در ميون فرزين رو مي ديد .
آخرين امتحانات رو مي دادند .
آهو از جلسه بيرون اومد با ديدن گلابتون و عسل كه با هم حرف مي زدند سمتشون رفت .
گلابتون : امتحان خوب بود ؟
آهو با خستگي خميازه اي كشيد و گفت : بد نبود .
عسل : براي منم بد نبود . ولي گلابتون ميگه خيلي خوب بود .
آهو سري تكون داد . خسته بود . تمام شب رو بيدار مونده بود تا درس بخونه و نزديك هاي صبح مدام كتاب به دست چرتش گرفته بود . مي خواست هر چه سريع تر بره خونه . تلفنش زنگ خورد . با ديدن شماره فرزين نگاهي به عسل و گلابتون انداخت آن دو گرم صحبت بودند .
عسل : آره بعد امتحانات عقد ميگيريم .
گلابتون : بعد امتحانات يه جشن تفريح به حساب مياد ...
آهو دور شد و جواب داد :
ـ سلام .
ـ سلام ، سلام بر بانوي گرامي ، امتحان چه طور بود ؟
ـ خوب بود ، يعني بد نبود .
ـ يعني هم خوب بود هم بد ؟
آهو زد زير خنده و گفت : اي همچين ، الان خيلي خوابم مياد . خسته م . تمام شب رو بيدار بودم . اگر نمره ي خوبي نگيرم ديگه شاهكاره .
ـ يعني بخوام ببينمت نميايي ؟
ـ ااااام كي ؟
ـ همين الان ، من نزديك مدرسه هستم .
ـ تو آدرس مدرسه حوزه رو هم داري ؟
ـ آره همين امروز فريده رو رسوندم .
آهو برگشت و از دور گلابتون و عسل رو نگاه كرد .
ـ اااااااااااام .....الاااان ؟
ـ آره اشكالي داره ؟
ـ آخه خسته ام ، ميخوام برم خونه .
ـ خب من خودم مي رسونمتون .
ـ نه بعدا ...
ـ مشكلي نيست ، به فريده هم بگو بياد ، شما رو تا جلوي در خونه تون مي رسونم . هم اينكه يه ديداري تازه مي كنيم . تو اين هفته نديدمت .
ـ آخه الان نمي تونم به گلابتون بگم يكي از دوستامون پيششه .
ـ خب اونم ميرسونيم .
ـ نه ...نه ...اون خانواده مون رو مي شناسه ، ممكنه شك كنه .
ـ يعني برگردم ؟
آهو هم دلش مي خواست اونو ببينه كمي فكر كرد و گفت :
ـ فريده هنوز سر جلسه امتحانه ، چند دقيقه ديگه بمون ، خبرت مي كنم .
ـ اين فريده آخر پروفسور ميشه ها ، چه قدر فسفر مي سوزونه ؟ هنوز نيومده بيرون ؟
آهو ريز ريز خنديد و گفت :
ـ منتظر معجزه تقلبه .
فرزين خنديد و گفت : به پسرخاله ش رفته ديگه ...
ـ اِااااا جدي ؟ پس تو هم ؟؟؟
ـ آره بابا ما پسرا بدون تقلب كه به جايي نمي رسيم .
ـ اين قدر از خودتون تعريف نكنيد ، طرفداراتون زياد مي شن ها ...
فرزين باز خنديد . كمي با هم حرف زدند و بعد قطع كردن آهو سمت گلابتون و عسل رفت .
گلابتون : كجا رفته بودي ؟
عسل با موذي گري گفت : اين آهو مشكوك ميزنه ها .
آهو : برو رو سايلت بچه ، تو با پسرخاله ي من مشكوك مي زديد تموم شد و رفت ، ديگه به ما از اين وصله ها نچسبون .
عسل خنديد و گفت : اوه ...اوه...نوبت شما هم ميرسه .
كمي منتظر موندند . گلابتون گفت بريم ولي آهو گفت منتظر فريده بمونند كارش داره . عسل كه تلفني حرف ميزد گلابتون از آهو پرسيد :
ـ فريده رو چي كارش داري ؟
آهو نگاهي به او انداخت و گفت :
ـ فرزين اومده دنبالمون ، مي خواد ما رو برسونه .
گلابتون : من با اون جايي نميام ها .
ـ جايي نميريم ، فقط مارو مي رسونه خونه .
ـ نه من خوشم نمياد سوار ماشينش بشم .
ـ واه چرا ؟ !!!
عسل بعد پايان مكالمه گفت : بچه ها عطا رسيده جلوي دره ،مي خواهيد شما رو هم برسونيم ؟
گلابتون اول فكر كرد براي نرفتن با فرزين با عسل بره ولي در هر صورت از رو به رويي با عطا هم خوشش نمي اومد .
آهو : مرسي عسل جون ، برو به سلامت ، ما منتظر يكي از بچه ها هستيم .
عسل با هر دو روبوسي كرد و گفت : باشه پس تا فعلاً .
گلابتون : به پدر و مادرت سلام برسون .
عسل : قربونت ، باشه .
همون طور كه سمت در مي رفت دستي تكون داد . گلابتون نگاهي به آهو انداخت و گفت : من حوصله اين يارو رو ندارم .
آهو برعكس دوست داشت گلابتون و فرزين با هم برخورد داشته باشند . تا اومد چيزي براي راضي كردنش بگه ديد فريده خنده كنان سمتشون مياد ......
فريده اومد و گفت :
ـ يَك تقلبي كردم كه ...
گلابتون بي حوصله نگاش كرد . فريده با سرخوشي گفت :
ـ سه چهار نمره رو ربودم .
آهو خجالت كشيد بگه كه فرزين منتظرشونه ، هنوز با فريده راحت نبود ، مخصوصاً بعد حرف هايي كه زده بود .
گوشي اش زنگ خورد . فرزين بود .
چند قدم فاصله گرفت و جواب داد . فرزين پرسيد فريده هنوز نيومده ؟ و او گفت چرا تازه از جلسه اومد بيرون و دارن ميان . بعد قطع تماس سمت آن دو رفت و ناچاراً رو به فريده گفت :
ـ فرزين ...
نگاشو گرفت و ادامه داد:
ـ اومده دنبالمون .
فريده به لحن خجالتي او اهميتي نداد و گفت : آخ جون ، من كه رمق راه رفتن نداشتم .
دستش را روي بازوي گلابتون گذاشت و گفت بريم .
گلابتون بازوشو كه كشيده مي شد بيرون كشيد و گفت : دارم ميام .
آهو نيم نگاهي به او انداخت . از مدرسه خارج شدند .
فرزين بوق زد و آنها متوجه ش شدند . همگي سمت ماشين رفتند . فريده خواست به آهو تعارف بزند كه جلو بشينه ولي آهو از عمد گفت كه اون جلو بشينه بعد در پشت رو باز كرد تا گلابتون بشينه و از عمد خودش بعد او نشست . اين طور گلابتون دقيقاً پشت صندلي فرزين نشسته و گلابتون در دلش داشت به آهو بد و بيراه مي گفت .
فرزين با خوشحالي شروع كرد به احوالپرسي . آهو آرام گوشه لبش را مي جويد . بيشتر روي صحبتش گلابتون بود . فريده cd رو روشن كرد و گفت :
ـ فرزين برو كه خسته ام .
فرزين راه افتاد و آينه رو تنظيم كرد و آهو شك داشت كه آينه براي پشت سرش تنظيم شده يا تو صورت گلابتون ...تمام مسير راه از اين موضوع حرص خورد و جدال دروني اش بي پايان بود . فريده با سرخوشي همراه خواننده آهنگ رو زمزمه مي كرد و فرزين گاهي به پشت سر نگاه مي كرد و مزه مي انداخت . آهو داشت به نتايج آزار دهنده اي مي رسيد .
بالاخره جلوي در رسيدند . قرار شد اول اونها رو برسونه بعد فريده رو كه سر راهشه . آهو به گلابتون كه تمام مسير روشو سمت پنجره گرفته و بيرون رو نگاه مي كرد اشاره زد و گفت :
ـ دامون نيست ؟
گلابتون برگشت ، دامون رو كه گيتار به دوش مي رفت نگاه كرد و گفت : چرا .
فرزين از آينه نگاه كرد و گفت : آشناس ؟
آهو با سكوت گلابتون ، به جاش جواب داد :
ـ آره برادر گلابتونه .
فرزين از آينه نگاهي به گلابتون انداخت . گلابتون بعد چشم تو چشم شدن روشو گرفت . فرزين لبخند زد و پاشو رو گاز گذاشت و فرمون رو چرخوند و پشت سر دامون گرفت و با سرعت زياد در حالي كه در فاصله چند ميلي متري او مي گذشت دستش را روي بوق گذاشت . دامون دو بالا پريد و برگشت .
گلابتون زير لب به فرزين فحش داد : رواني نادون .
فرزين زد روي ترمز . دامون با تعجب به فرزين كه لبخند مي زد و دندونهاشو به نمايش گذاشته بود نگاه كرد بعد نگاهش به صندلي عقب افتاد و با ديدن آهو و گلاب تعجب كرد . فرزين پياده شد و با خنده گفت :
ـ سلام آقا .
دامون سري تكان داد و گفت : سلام .
فرزين جلو رفت دست داد و گفت : ترسيدي ؟
ـ هر كي جاي من بود مي ترسيد .
آهو و گلابتون پياده شدند بعد هم فريده . دامون متعجب و پر استفهام نگاه كرد . نمي دونست اونها كي هستند .
فرزين دستي به شونه او زد و گفت : شوخي بود به دل نگير .
دامون لبخندي زد كه دوباره فرزين گفت :
ـ بفرماييد اين هم خواهر و دخترخاله تون سالم تقديم حضورتون .
دامون با تعجب گفت : مشكلي پيش اومده ؟
فريده كه كمي صداشو نازك كرده بود گفت :
ـ نه چه مشكلي ، خب يكي معرفي كنه ، بيچاره مونده ما كي هستيم .
بعد لبخند عشوه گري زد و گفت :
ـ من فريده هستم دوست گلابتون و آهو جون اينم فرزين پسرخاله م داشتيم ميرفتيم بين راه بچه ها رو هم رسونديم .
دامون سري تكون داد و بعد گفتن "لطف كرديد" نگاهي به فرزين انداخت و گفت خوشبختم بعد رو به فريده در جواب حرفش گفت :
ـ خودم نتونستم حدس بزنم چون بهتون نمياد هم كلاسي آهو و گلابتون باشيد .
فريده با كمي حرص و عصبانيت گفت : يعني سنم بيشتر ميخوره ؟
دامون كج خنديد و گفت : اي همچين .
فريده چون هيكلي بود همه فكر مي كردند سنش خيلي بيشتره . فرزين دستش رو روي شونه ي دامون گذاشت و گفت :
ـ عزيزم با سن خانوم ها شوخي نكن .
با اين حرف دامون و فرزين خنديدند . فريده براي فرزين چشم غره اي رفت و بعد كمي خوش و بش فرزين و فريده خداحافظي كردند و رفتند . گلابتون و آهو هم همراه دامون سمت خونه رفتند . دامون در رو با كليدش باز كرد و موند تا اول آن دو وارد بشن بعد خودش رفت در رو پشت سرش بست و گفت :
ـ امتحانا خوب بود ؟
هر دو نگاهش كردند و گفتند : آره .
دامون دستاش رو سمت هوا برد و گفت : خب خدا رو شكر .
گلابتون : خودت رو مسخره كن .
دامون زير بيني شو خاروند و گفت :